♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
🔵 هیچ وقت این دو جمله رو نگو
ازت متنفرم
دیگه نمي خوام ببینمت
🔵 هیچ وقت با این دو نفر همصحبت نشو
از خود متشکر
ورّاج
🔵 هیچ وقت دلِ این دو نفر رو نشکن
پدر
مادر
🔵 هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو
نمي تونم
بد شانسم
🔵 هیچ وقت این دو تا کار رو نکن
دروغ گفتن
قضاوت
🔵 همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار
آرامش با یادِ خدا
دعايِ پدر و مادر
🔵 همیشه دو تا چیز رو به یاد بیار
دوستايِ قديمي
خاطراتِ خوب
🔵 همیشه به این دو نفر گوش کن
فردِ با تجربه
معلمِ خوب
🔵 همیشه به دو تا چیز دل ببند
صداقت
صمیمیت
🔵 همیشه دستِ این دو نفر رو بگیر
يتيم
فقير
🔵 هيچ وقت دو تا چیز رو از خودت دور نکن
لبخند
مهرباني
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
ازت متنفرم
بُهت زده به من خیره شد
چیزی که شنیده بود رو باور نمی کرد
آب دهنش رو به زحمت قورت داد
انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست
عینکش رو کمی عقب داد و گفت
این رو جدی نمی گی نه؟
گفتم هیچوقت به این قاطعیت در مورد کسی حرف نزدم
رووش رو برگردوند
سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده
کوله اش رو مرتب کرد و ازم دور شد
نگاهم به امتداد خیابون بود که دوباره برگشت
یه نفس عمیق کشید
دستش رو توی سینه اش جمع کرد و گفت
چطور می تونی همچین حرفی بزنی؟
خودم رو به یک قدمیش رسوندم
سعی کردم چند ثانیه به چشماش خیره بشم
نگاهش رو که دزدید گفتم
بچه که بودم
یه باغبون پیر داشتیم که خونه ی پسرش زندگی می کرد. توی بهار و تابستون
ماهی دوبار میومد و کمک بابا می کرد
عصر یکی از روزهای تابستون
بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگیرم
تاکید هم داشت که حتما بستنی عروسکی بخرم
اون روزا بستنی عروسکی تازه اومده بود و قیمتش
دو برابر بستنی چوبی های معمولی بود
پیرمرد از دیدن بستنی عروسکی
بینهایت متعجب و هیجان زده به نظر میومد
با یه لذت خاصی به تن بستنی حمله می کرد
و بعد از هربار گاز زدن
با دقت به قیافه ی تیکه پاره شده ی عروسکِ وارفته
نگاه می کرد
یه جا خجالت رو گذاشت کنار و با لبخند رو به بابا گفت
مهندس اینا چند قیمتن؟
وقتی بابا قیمت حدودی بستنی رو گفت
خنده روی لبای پیرمرد ماسید
آخرین ته مانده های روی چوب بستنیش رو لیسید و اون رو توی باغچه انداخت و رووش خاک ریخت...
بنده ی خدا تا آخر اون روز حرف نزد
موقع پرداخت دستمزد
بابا یه کم پول بیشتر بهش داد و گفت
اینم همرات باشه
سر راه
از همین کوچه اول برای خونه چندتا بستنی عروسکی بخر ببر با خودت
پیرمرد سرش رو انداخت پایین
پول رو به بابا برگردوند و گفت
نه مهندس، پیش خودتون باشه. من نمی خوام
بابا که نگران بود پیرمرد ناراحت شده باشه گفت
اصلن از طرف من بگیر
هدیه هس، ناراحت نشو
پیرمرد قبول نکرد
عقب عقب به سمت در رفت و گفت
موضوع این نیست مهندس
همه ی دلخوشی نوه های من به اینه که هر شب
وقتی می رسم خونه
از سر و کولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگیرن
من پیشونیشون رو ببوسم
و اونا هم برن گوشه حیاط با لذت بستنیشون رو بخورن... من وُسعم نمی رسه که هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اینا بخرم
دیگه هیچوقت بستنی دوقلو
خوشحالشون نمی کنه
.
.
.
.
.
.
من ازت متنفرم چون بعد از تو هیچکس و هیچ چیز خوشحالم نمی کنه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پویا جمشیدی